روزمرگی هایم...



اوضاعی شده که از گرگان زنگ میزنن بهمون نگرانن که ما شیراز نرفته باشیم بلایی سرمون اومده باشه ، از شیراز هم زنگ میزنن نگران مونن که گرگان سیل زده نشده باشیم.

جالبه این افراد نسبت خونی با ما ندارن . این جور وقتا محبت واقعی آدمها رو میشه از محبتهای نمایشی تمییز داد .

.


همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران.

گاه می اندیشم،چندان مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم!

همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران.

و انسان هایی در زندگیم باشند،که زلال تر از باران هستند


تهران خلوت !

پلاک ماشینا 66،10،77،. مسافر هم نیست !

نگاه تو ماشینا رو میکنم همه شیک و پیک کرده دارن میرن عید مبارکی انگار! 

یه لحظه تصور کردم اگه الآن باید میرفتیم عید دیدنی 

ولی الآن چه قده خوش میگذره تو همین لباس گل گلی پنبه ای مسافرتیم

تخمه میشیم ،هم صدایی میکنیم با ناصر مسعودی عزیز که میگه. بزن شانا را به زولفانا

پیش به سوی خونه ی باباجون



مامان هیچ وقت مستقیما نمیگه دلم دست پخت تو رو میخواد. ولی به محض این که تعطیل میشم ، تدارک غذاهای مخصوص من رو میبینه. مثل الآن . که نمیدونم چه جوری رفته میگو خلیج فارس پیدا کرده ، به هوای اون میگو زعفرونی خاص !

داشتم سیب زمینی خرد میکردم ، کف پاهام روی سرامیک خنک یه کیف کم رنگ خاصی به سیستم اعصاب مرکزیم میفرستاد D:

بوی تند جوشیدن زرچوبه توی آب جوش باقالی پلو ، صدای آواز بابا: تا بهار زندگی ،آمد بیا آرام جان .

مامان مثل فرفره مثل همیشه مشغول کار و این بار مشغول جمع کردن وسایل برای سفر.

تو ذهنم این ها همه نشانی از امنیت و خوشبختی تعبیر میشدن :)

کم کم میگو ها مزه گرفتن ، بیشتر ذهنم کشیده شد سمت خاطره ی بهار 96 و خلیج بوشهر .

من دختر کنکوری دائم الاضطراب با مانتو آبی فیروزه ای کتون، سعی در آروم کردن و خوب جلو نشون دادن زندگی. ماهی فروش کنار پیاده رو تازه از صید اومده بود و میگوهای صورتی تازه اش وسوسه میکرد آدمو .

بابا یه مقداری خرید و داد دست من . پاک کردم و شستم و پختم . همچنان با استرس برای مامان که از میگرن به خودش میپیچید .

برای ناهار ظهر باقالی پلو نوبرونه پختم. 

هیچ وقت توی خواب هم خیال نمیکردم که یه روز اون عذاب ها، اون استرسهای خو گرفته، اون سیاهی ها یه روز نیست بشن .

انگاری دستی از غیب جادو کرد !

درسته که اون موقع دلهامون لحظه ای آروم نمیشد ،همه اش واهمه ای ناگفته پشت دل ها و لب هامون لونه کرده بود،  هنوز هم مامان و بابا به هوای اون ناهار ظهر عید من رو وادار میکنن که تکرار کنم اون مزه ها رو :)



بدا به حال اونی که نه تو وطنش کسی منتظرشه

نه جاییه که ساکنشه کسی یار و هم نشینش! 

بدا به حال آنکه درون گرا زاده شد.  برای شرح حالش خفه شد و کسی نفهمید

بدا به حال آنکه در کشوری زاده شد که سازها ممنوع التصویرن ،هنگامه ی شروع سال جدید، کارناوال شادی در کار نیست . 

بدا به حال آنکه نه لباس نویی و نه شیرینی و هیچ تعلقات نوروزی دیگه ای. که دل تنها با چه شوقی سمت نوروز برود؟ 

بدا به حال آن که گرمی هاش ،سوقصد تفسیر شد .

بدا به حال آنکه قرار نیست شریک لحظه داشته باشد .

دیدی که هیچ کسی او را یاد نکرد ؟

جز غم تنهایی . آفرین بر این یار همیشه وفادار !



از روزهای منتهی به تعطیلات آخر سال به شدت متنفرم. یه جور بی عاری و بی کاری و معلق موندن کارها و شنیدن مدام جمله "ایشالا اون ور سال" اذیتم میکنه ! 

از جمله بی عاری و بی خاصیت شدن این روزها میتونم به خوابیدن تا لنگ ظهر اشاره کنم ! وقتی اینجوری میخوابم تا کلی بعد بیداری ، نکبت منو میگیره !

دیگه جونم براتون بگه . عصرها! کلاسها تعطیل ،بازار شلوغ و تهوع آور . ناچار باید تن به خونه نشینی داد. تلوزیون کوفت هم نداره . کم کم هی این کرختی پیش میره . کتاب نمیشه خوند ،دست و دل به ساز زدن نمیره،گرده افشانی و بوی بهار نمیذاره درس بخونی!. غرغر ها شروع میشه ! فکر و خیال ها شروع میشن . چرا فلانی رفت ؟چرا فلانی نموند ؟ چرا فلانی فلانی رو داره ؟ چرا من نه؟! .

خب این برشی از احوال امروز من بود. ممکنه خیلیاتون ارتباطی با فضای تعریف شده برقرار نکنید چون قبلا تجربه نکردید .

ولی هدف این برش چیه؟ 

میخوام اینو بگم


افسردگی، کرختی و فکر و خیال ها .

موضوع مثل کشیدن نخ بیرون زده از جوراب یا لباس پشمیه . بکشی تا ته لباس نابود میشه !

افسردگی هم همینه. کرختی و بیحالی رو محل بدی تا ته نابودت میکنه! 

باید چی کار کنیم وقتی اینجوری میشیم ؟!

من تونستم غلبه کنم بهش [بعضی روزا هم نمیتونم!]. لباس پوشیدم قمقمه ام رو آب کردم رژ صورتیم رو زدم و رفتم پیاده روی .

سخت بود بلند شدنه . ولی رفتم خب

رفتم شهر کتاب. جایی که حتی بوش هم حالمو عوض میکنه . رفتم کتابی که خیلی وقت تو فکرش بودم رو خریدم. خوشحالم از این که هنوز هم کتاب 10 تومنی پیدا میشه ! با تشکر از انتشارات قطره :)

خاصیت ورزش و پیاده روی اینه که وقتی برمیگردی خونه دیگه خبری از حال گرفته ی سیاهت نیست [ به خاطر ترشح دوپامین ]


سرچ میکنم differences between drug and poison. اولین سایت فیلتر ، دومی غیر قابل دسترس چون مقاله اس و رایگان نیست و من PayPal ندارم و نمیتونم داشته باشم. سومی مجددا فیلتر !

میگم گور بابای اطلاعات اضافه، اسلاید استاد رو رونویسی کن! 

ادامه میدم.

سرچ میکنم fennel side effects 

داستان بالا مجددا تکرار میشه! 

اکتفا میکنم به ویکی پدیای مزخرف

دور باطل برای هر title استاد !

.

.

.

سرچ میکنم agonists and antagonists . خسته ام ترجیح میدم به جای خوندن اطلاعات یه قل دو قلی ویکی پدیا ،فیلمش رو ببینم . حواسم نیست یوتیوب هم فیلتره ! م هم فیلتره.

خسته ام . سر معده ام میسوزه، ناخودآگاه انقدر دندون قروچه کردم فکم درد میکنه . انگیزه منم حدی داره .


پیشاپیش به خاطر قلم ناادبی و نپخته ی روزانه نویسی پست زیر ،عذر میخوام! 


شب پایان سفر . بابا بالا سرمون ایستاده و داره خط و نشون میکشه که فردا زود پاشین اذیت نکنین راه طولانیه و .

تو طول این سفرهای نوروزی که به خاطر رضایت و دلخوشی مامان بابا تن میدم بهشون، همیشه یه سوال تو ذهنم میپیچه. اینکه خب چه کاریه این همه سختی کشیدن و سختی دادن به خودمون؟ ! 10 روز سفر ،این همه خرج ، این همه خستگی و مضیقه ! واقعا هدف ایجاد نقطه عطف برای روزمرگیهاست ؟ خب من که با روزمرگی و زندگی روتینم حال میکنم چرا سفر برام لازمه؟ من که از بی برنامه شدن خاص در سفر و هر چه پیش آید خوش آید سفر بیزارم .آیا تو سفر رشد خاصی نهفته اس ؟ رشد محسوس هست یا نامحسوس؟ 

 .

چندی قبل، پیش پای شما داشتم با مریم حرف میزدم. داشتم دور نمایی از 6 ماهه پیش رو رو براش میگفتم . متوجه شدم خیلی ساکته.  گفتم چیه ؟! با صدای هراسناکی گفت دلم برات سوخت فاطمه! میتونی همه اینا رو جمع و جور کنی؟ بعد خودش جواب خودشو داد . آره تو ،تویی :)

قصدم گفتن برنامه ریزی سالانه ام به مریم نبود .چون مفهوم سال هم برای من معنی نداره. من لیست تهیه نمیکنم آغاز هر سال!  سال، برای من صرفا عدده. عددی که هر 365 روز یکی اضافه میشه بهش . چیزی که مبدا و معیار زندگی منه ،تغییر و رشده . زندگی بدو ورود به دانشگاه من اینجوری بوده که هر هفته با هفته قبلش فرق داشته ام ! برای من مقایسه ی خودم با خود هفته ی پیشم، یه ماه پیشم ،سه ماه پیشم و 365 روز پیشم مهمه. عکسی از خودم دیدم تو گوشی عمه مربوط به عید پارسال. من الان، از لحاظ شمایل هم فرق داره !تعریف از خودم نباشه، دلنشین تر وخوشگل تر شده ام

حالا مریم نمیدونه، خارج از اینجا هم کسی نمیدونه ولی شما میدونین . من میترسم از شرمنده شدن خودم . از این که یک ماه آینده ام در حال خود خوری باشم . که نرسیده باشم ،که راضی نباشم .

.

همیشه دوست داشتم نفرت خودم رو از 6 ماهه اول سال ابراز کنم ولی تریبون نداشته ام. حالا اینجا پیش شما دلم میخواد هوار بزنم : از 6 ماهه اول گریزانم ! به دلایلی که خودم میدونم ولی چندتا قابل پخشش مثل گرمای کشنده ی نفس تنگ کننده ،ساعت ت. خ .م. ا .ت .ی .ک تابستانه ، خانه نشینی و تبعات آن و .

بریم و بیکارگی این سفر رو بذاریم به حساب break قبل مسابقه! 


آسمون رو ابر محکمی گرفته ،همه جا خیس و نمناکه ولی بارون نمی باره. هنوز که هنوزه ته وجودم عادت به این آب و هوا ندارم انگار. انگار که شالوده ی من با آب و هوای جنوب غربی ریخته شده . انگار که باید کلی دیگه بگذره تا چشمام عادت کنن.

کلاس کرم شناسی با هزار جور زحمت و مشقت برای باز نگه داشتن چشمام و awake  بودن، تموم شده . کلی وقت دارم از الان تا ساعت تشریح. همکلاسی هام رو میبینم که گله گله راه افتادن و دارن با هم حرف میزنن. به خودم خرده میگیرم که چرا تو جز دسته ای نیستی؟ شاید زشت باشه که همیشه تک میپری ! تلاش میکنم برای باز کردن گره صحبت و گفت و گو . اما انگار رغبتی ندارم. من اینطوری نبوده ام قبلا.

با حال عجیبی راهم رو کج میکنم سمت بوفه . قهوه فوری میخرم . نرخ جدید بوفه برق از کله ام میپرونه . چاره ای نیست ،جدا سرگردنه اس! 

سال بالاییم رو میبینم . دو سه بار از اول صبح چشم تو چشم شدیم هر بار که خواستم سلام کنم ،خودش رو زده به اون راه! بیخیال میشم . لیوان رو تا نصفه آبجوش میریزم و راه میفتم به سمت کتابخونه. نقطه عطف امن .

کتابدار و منشی کتابخونه بسیار بااحترام و خوش اخلاق برخورد میکنن . بارها شده برای من دانشجو از جا بلند شده اند! یه وقتایی فکر میکنم من رو با شخص دیگری اشتباه گرفته اند . ولی همین دیروز منشی  به مسئول کمیته تحقیقات من رو اشاره کرد و گفت خانم فلانی ، از دانشجوهای خوب ما هستند ! واقعا برام عجیبه رفتارشون ! من که مثل بچه های دیگه سرم رو میندازم زیر میام و میرم ! در پی جوابم .

کتابخونه خالیه ولی مثل همیشه همکلاسیم جناب ع نشسته سخت در لاک خودش فرو رفته ! ایشون همون دانشجوییه که نمره هم اضافه میاره . به این صورت که نمره کامل میگیره و نمره ارفاقی اساتید رو اضافه میاره ! بگذریم . ع هم همیشه تنهاست ، بیصدا   انقدر که بعد از ترم 2 فهمیدم همچین شخصی هم وجود داره .

نشستم و همزمان پسری کنارم نشست. بوی تند سیگارش توجهم بهش رو بیشتر کرد . کتاب آناتومی اندام دستشه و معلومه اندک ترمه . هندزفری اش رو گذاشته تو گوشش و با بلندترین صدای ممکن آهنگ پلی کرده. آشفته اس ، دستاش روی چشماش و صورتشه . دلم میخواد از این حال بدش کم کنم. دلم میخواد بهش بگم اگه مشکلی داره در موردش حرف بزنه تا خالی بشه. حتی شاید بتونم کمکش کنم . اما سد لعنتی همیشگی بین دخترها و پسرها دستم رو میبنده . سدی که سالهاست بیخودی کشیده ایم. . .

 کنج دنج کتابخونه ایم . دختر و پسری با وضع اسفباری مثلا دارن درس میخونن . کر کر خنده ی بی مورد و عشوه های خرکی.با اولین نگاه متوجه شدم کنکوری ان ! دختره بدجوری نگام کرد . انگار که به حریم شخصی اش شده !

اهمیت ندادم، نشستم و داشتم کیت کتم رو باز میکردم که برگشت چشم غره رفت بهم به خاطر سر و صدا! نگاهی به میزشون کردم. یک کاسه اسمارتیز ! یک ماگ قهوه،  آجیل، کیک .! خدایا!!! این چه تشریفاتیه ! لحظه ای روزهای پشت کنکور خودم از ذهنم گذشت. نذاشتم فکرم پخش بشه. اپسیلون دیگری از یادآوری اون خاطرات استعداد این رو داشت که دلم رو بتره.

با گفتن سخت نگیر و بیخیال ، سعی کردم متمرکز بشم روی درس . نتونستم. تمام تلاشهای من برای درس خوندن توی کتابخونه بی فایده اس. نمیتونم جایی به جز لونه ی خودم و میز سفیدم درس بخونم :/

همیشه کتاب غیر درسی توی کیفم هست. با مسرت درش آوردم و مشغول شدم .

هی میخونم،هی فکر نمیذاره ادامه بدم! که چرا؟! چرا وجه اشتراک ندارم با کسی برای حرف زدن؟ چرا علایق من مثل بقیه نیست؟ چرا چیزی که اونا رو به وجد میاره برای من مسخره اس و بالعکس؟ 

دوباره ابر فکرها رو پس میزنم و میخونم. کتاب، اتوبیوگرافیه و حکایتی تلخ.

باز فکر.

بذار ببینم بقیه وجه اشتراک و موضوع حرف زدن هاشون چیه؟!. خیلی دلسرد کننده اس که نتونستم به این سوالم پاسخ بدم! انگاری، انقدر ناجذاب ! بوده تاپیک حرف زدن هاشون که همیشه بی توجه رد شده ام.

از خودم میپرسم میشه یه روز دستی بیاد و این ابرها رو بزنه بره؟

ته صدای منفی جواب میده که نذار امید،مثل انگل روح ات رو آلوده کنه.

و فکرها ادامه دارند،همچنان.!


از بین 4 استاد باکتری ، فقط یک استاد درس دادنش به دلم میشینه. متاسفانه امروز همکارشون به جاشون تشریف آوردن و تلاشهای من برای گوش سپردن به روخوانی های یکنواخت ایشون بی فایده اس ،پس گوشی خود را برداشته پناه می آورم به وبلاگ .


اون استاد دوستداشتنی باکتری، همیشه حین درس دادنش زندگی باکتری ها رو تعمیم میده به زندگی آدمها . عاشق تخصصشه و مدام در حال الگو برداری مثبت از زندگی باکتری هاست! مثلا موقع تدریس باکتری های گرم مثبت و گرم منفی ، میگفت بچه ها تو زندگی تون مثل باکتری گرم منفی باشید. با این که برخلاف باکتری گرم مثبت دیواره نرم و نازکی داره ، همین باعث استقامت و پایداریش شده . اگه یه بیمار مبتلا به گرم منفی باشه کار پزشک ساخته اس ! 


جلسه آخرش الگوبرداری دیگری کرد ، به نظرم بسیار مهم تر از خود درس !


در باب آندوسپور صحبت میکرد . آندوسپور چیه ؟! در صورت مساعد نبودن شرایط، باکتری پوشش ضخیمی دور تا دور کروموزوم خود پدیدمی‌آورد که به آندوسپور (هاگ درونی) معروف است. آندوسپور، از باکتری در برابر شرایط نامساعد حفاظت کرده و ممکن است صدها سال بعد، باکتری فعالیت خود را از سر گیرد. 


آخرش گفت بچه ها ! طریقت باکتری رو در پیش بگیرین . هر وقت تشخیص دادین فضا ناامنه ، آندوسپور تشکیل بدین . ولی نه برای همیشه. هر وقت تشخیص دادن فضا اوکی شده آندوسپور رو از بین ببرین .


حالا ،چند وقتی هست که خودم رو تو فضای ناامن میبینم. قلبم ضرب میگیره مدام، امنیت تو هر جنبه ی زندگی انگار کمرنگ شده. فکر کنم باید آندوسپور محکمی بسازم .


من بد دل شده ام ، بدبین شده ام، هر چه جهان رو بیشتر میشناسم بیشتر وحشت میکنم . با حرفهای دیشب همسایه مون که سرهنگ بازنشسته ای هست ، با حرفهاش از دغل بازی مردم به شدت ددلم در هول و ولا افتاده .


از همین جمعی که درش نشستم هم. به نظر میرسه صلاح این باشه که به سلام کردن و لبخند اکتفا کنم بهتره . هر چند سخته، هر چند دل تنگ کننده .




آقوی قاضی ! حالو من هیچیت نمیگم . ولی خودت بگو! این رواست که مه و خورشید و فلک دست به کار بشن انقدر اغواگری کنن ، هوای بهار انگولک مون بده، هی یادمون بندازه که نه یار داریم نه وقت ؟! عوضش درس داریم و درس . مثل همیشه ی خدا؟ ! ها؟! این رواعه به نظر خودت؟! 

الانه چه وقت خوندن نوروفیزیولوژیه؟ الانه خودت و حاج خانوم تیپ زدین میخواین برین گل گشت .کار درست رو شما میکنی :/

حالا باز من هیچیت نمیگم


و قسم به خواب .

که راهی است برای زدودن آلودگی ها

و قسم به صافی صبح .

که یادت میاره با آغوش باز و چشم بسته از گذشته ، منتظر شروع توعه

قسم به لیست To do.

قسم به تیک هایی که جلو کارها میخوره و مسرورت میکنه .

که نشونت میده هنوز قدرت زندگیت تو دستای خودته 


SO ,LET'S START


+گفتم خواب و زدودن آلودگی؟! میدونستین از لحاظ پزشکی،بدن بخشی از مکانسیم ها و مواد دفعی اش رو به وسیله خواب از بین میبره؟!



بین دو کلاس ، نشسته بودیم با نازی مستند 100 زن بی بی سی رو نگاه میکردیم. قسمت 1. یه خانوم وکیل داشت صحبت میکرد پیرامون مسئله مورد بحث،  بین حرف هاش گفت طبق فلان چیز بین المللی، کار و داشتن شغل، یک حقه .

این جمله اش که دقیقش هم یادم نمیاد، مثل انعکاس صدا توی ذهنم میخورد این ور اونور و منعکس شده اش باعث تحریک مجدد قوه ی شنوایی ام میشد .

کار ،حقه ! کار حقه ؟ کار.

.

.

.

دیدم نازی خیلی فکری شده. نگاهش کردم . با نگاهم انگار ازش پرسیدم نظرت چیه[این جا خیلی از اون جمله گذشته بود]. نازی گفت دارم به اون جمله اش فکر میکنم. کار، حقه. کار حقه !ما برای داشتن حق اولیه ی زندگی مون چه قدر بدبختیم! کار، حقه .

و من یاد روزبه پسر همسایه افتادم .با فوق لیسانس مکانیک دانشگاه شریف روزهاش با کفترهای رو پشت بوم میگذره، یاد همکلاسیم،که خون ضجه میزد از بی کاری بابای فوق لیسانسش، که پول خریدن کتابهاش رو نداشت . که تو رختکن بغضش بین بازوهای من ترکید . یاد الهه، تعدیل و بیکاری پدر مبتلا به ام اس اش ! یاد میم که دو سال از ازدواجش میگذره و همسرش علی رغم تحصیلات خوبش، هنوز کار درست درمونی نداره و با مربی گری خودش به زور آشنا و. و یارانه، گذران زندگی میکنن .



دختر بزرگ خونه که باشی ، روزگار همه دل نگرونی های بقیه افراد خونه رو به خوردت میده . بی صدا !

مثل مامور شکنجه،  با چکمه های سیاه چرمی و دست دستکش پوشیده بیخ گلوت ! با لبخندی اغواگرانه و نگاه بدذاتانه! 

شاید هیچ وقت ،هیچ کس نفهمه که تو ، کنج اتاقت همچنان که بقیه فکر میکردند داری برای امتحانت میخونی ،از دلشوره ی آینده ی برادرت و اوضاع و احوالش ، قلبت ضرب گرفته باشه . تا اونجا که دست به دامان پروپرانولول شده باشی! 

شاید هیچ وقت کسی نفهمه که تو نگران غصه خوردن های پدر بوده ای. نه این که واضحا مسئله ای وجود داشته . غصه خورده ای بابت غصه های نگفته و مدفون شده زیر غرور پدرانه اش.

شاید هیچ کس نفهمه که تو واهمه داشته ای از این که مادرت، به خاطر کدر نشدن دل توی بچه، دل مشغولی هاش رو نگفته و ریخته باشه تو خودش ! ترس داشتی از جمع شدن همه ی اونها و بروزشون به شکل چروک صورت و سفیدی مو .

هیچ وقت هیچ کس نمیفهمه ، گاه به بی تفاوتی هم متهم و محکوم میشی ! اما باز هم هیچ کس از قصه های شکنجه دهنده ی مخصوص بند تو، باخبر نیست .


"روایت تنهایی" محسن نامجو برای بار صدم داره پلی میشه. اما همچنان میخوام  نامجو خش بندازه رو دلم. اونجاش که میگه دور بسته را،فصل خسته را،دوره میکنم با دوباره ها. کاملا سر میشم . حتی برای همین بار صدم ! دلم میخواد به ملتمسانه ترین حالت ممکن ناله کنم نامجوووو . سخن از زبان دل ما میگویی . تو همین حین ذوب شدگی،  صدای سنتورش آتیشم میزنه.آقای نامجو چه کردی با دل من


یه جوری هم کلاسی هام دارن با هم couple میشن انگار از قافله ای چیزی جا موندن دیگه حالا هر چی شد تو هوا میگیرن. بعضیاشونااا بعضی دخترامون مخصوصا ! با کسایی جفت میشن که نگم براتون.  بعضیاشون انقدر تعجب آوره برام بعد از دیدنشون با هم فقط دو سه دقیقه همین جور منگ وار به یه نقطه خیره میشم . امروز یکی رو دیدم . دلم میخواست برم گردن دختره رو بچسبونم به دیوار بگم احمق!  اینو اگه مفت هم بهت میدادنا، ارزش نداشت نگاش کنی 

نمیگم وای وای زشته این کارا چیه. میگم خدا کنه این جفت شدنا فقط از ترس جا موندن از قافله و تنها موندن نباشه ! وگرنه تف بالاش نیست !


دوشنبه ها به طرز بی رحمانه ای دنیا و کائنات دوست دارن منو دل تنگم کنن. بیشتر از هر روز دیگه ای تنها موندنم رو به رخم میکشن. چراش رو نمیدونم .شاید هم بدونم . 

هی دوست دارن این سیکل سوال تکراری منزجر کننده رو تو مخ من تکرار کنن. که چرا هیچ کس به اندازه کافی خوب نبود؟ چرا هیچ کس نموند؟ مشکل از منه . مشکل از منه یحتمل  

از سیل پل دختر یه عکس دیدم چند وقت پیش ،یه نیمکت کامل تو گل و لای فرو رفته بود. حکایتش ،حکایت احوال این روزای منه . طوفانها و سیل ها تموم شده ان، حالا منم و دلی که توی گل مونده .



+ هر وقت ناراحتم تمرکزم به حد مرگ پایین میاد. انقدر که گوشی ام رو شل میگیرم تو دستم. افتاد و صفحه اش شکست و دلم بیشتر خونریزی کرد :/ 


توی کتاب "جز از کل"،  یه جاییش میگه که : خنده‌دار است که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینید ولی برای پدر و مادر شدن، نه! 

هر هالویی می‌تواند پدر و مادر بشود، حتی لازم نیست در سمیناری یک روزه شرکت کند .


صدای جیغ و داد زن همسایه از وقتی که از خواب بیدار شد و صداش گرفته بود تا الآن که سر ظهره همه اش تو مخ من بوده. هی میخونم مالاریا فالسیپاروم از گونه های مالاریای موجود در ایران . تا میام تمرکز کنم صدای عنکرالاصواتش رو ول میده : الناااااز [ همچنان سه چهارتا فحش هم پی بندش ] .

میدونی ؟ مهم نیست که جیغ زدناش مزاح،  چیزی که بیشتر ناراحتم میکنه بار منفی روانی هست که به بچه هاش منتقل میکنه. 

از خودم میپرسم یعنی این زن زمانی که خواسته ازدواج کنه هم همین طوری بوده ؟  شاید داستانش مثل مادام بوواریه. دختر جوان در سودای زندگی رمانتیک و عشق سوزان ،حالا چهره ی جدی زندگی و بچه داری و هندلینگ شوهر رو نمیتونه تحمل کنه ، حالا شاید مثل مادام بوواری بگه کاش اصلا ازدواج نمیکردم. این یه فرضیه اس از هزاران فرضیه ای که میتونن این رفتارای نتراشیده رو شکل بدن .

دلم میسوزه . برای بچه هاش، برای دختر نوجوونش. دختری که الآن بیشتر از هر زمان دیگه ای محبت مادر و خانواده رو میخواد ولی .

یعنی چند تا خانواده، کانون خونه شون ،زن و مادر خونه شون اینجوریه ؟ اصلا چرا مادر فقط ؟ کم نیستن پدرای عصبی و سخت گیر . پدرایی که نشه از ترس بودنشون سایه ی حمایتشون رو حس کرد! 

استیو تولتز راست میگه ! مثلا ما پزشکیا اون ته دانشجویی مون یه آزمونی میدیم صلاحیت بالینی .کم و کیفش رو نمیدونم ولی از اسمش پیداس ! شاید هم معیار خوبی نباشه برای سنجش مثل کلی از آزمون های بی فایده ی کشورمون .

ولی

کاش آدما آزمون صلاحیت میدادن ،قبل ازدواج، قبل بچه آوردن .


در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینیهای بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی  لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش  می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید و نخست از خود بپرسید برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟ سپس همچنان که پیشتر می روید، بپرسید من برای کشورم چه کرده ام؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در اعتلای بشریت داشته اید. اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامی که به پایان راه نزدیک می شویم هر کدام از ما باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:

من هر آنچه که در توان داشته ام انجام داده ام


+در میانه ی خاکستری ترین روزها ، گفتارت لویی جان ، همچون مرهمی دل اشتیاق کور شده ام را بارقه ی امیدی زد . اما لویی جان!  تو را به واکسن ضد هاری ات قسم. بگو که جامعه ی تو هم امیدی به رهایی نداشت؟ بگو تو هم امید به آینده ات را با ترس از فراهم شدن یا نشدن احتیاجاتت جایگزین کردند ؟بگو تو هم در فیلترینگ و تحریم غلت زدی؟ لویی. تکرار غریبانه ی روزهای خاکستری را چه کنم؟ 

لویی! با این همه دیوار چه کنم؟ 



اون روزی که گفت دلش رفته و برنگشته ، یهویی عجیب دلم پیچید تو هم ! ترسیدم براش. ترسیدم که دوباره گرفتار بشه ،دوباره همه زندگیش محدود بشه ،دوباره وابسته بشه، دوباره اشتباه کنه. میخواستم بهش بگم که کلی میترسم که دوباره لبخند با صورتت قهر کنه . میخواستم بزنم پس کله اش و بگم مرررد! به خودت بیا !

ولی هیچی نگفتم. فقط گفتم مواظب خودت باش . باشه ؟ مسلک مرغ زیرک رو الگو کن.

حالا امروز وارد کتابخونه که شدم دیدم رو بساطش خوابش برده . رفتم کنارش بیدار شد. جای جزوه و کتاب فارما روی صورت و ریش های تک تکش در اومده بود . گفتمش هاااا !احوال نیو فیزیوپات ما چطوره؟! یه مشت فحش و دری وری از این ور اون ور و روزگار داد تا لود شد و بالا اومد

صندلی ام رو کشیدم کنارش و کنکاش کردم تو چیزاش. دیدم دوباره خیلی اکتیو شده . هر وقت خیلی اکتیو میشه یعنی بوی رها شدن میاد . یعنی کار تراشیده واسه خودش که ذهنش مشغول بشه . بعد از صحبت های همیشگی مون ازش پرسیدم احوال کیس جدید؟! 

خودش رو زد کوچه علی چپ ! گفتمش نگااا . منو دیگه رنگ نکن . من خودم بهت گفتم برو مطرح کن و پا پیش بذار قبل از این که از طرفت تو مخ پوک ات بت بسازی. گفت هاااا اونو میگی . [ کلی فحش در پس زمینه ذهنم داشت پخش میشد ولی خب.]

شروع کرد. گفت و شنیدم . نیازی به حرف زدن من نبود. نگاه هامون خیلی آشنا تر از زبون هامونن . فهمیدمش . آروم تر شد . مدام میپرسید چرا فاطمه ؟ چرا از قافله جا موندم ؟ از یار هم ؟ چرا نمیشه؟ چرا هیچ کس اونی نیست که باید ؟

گفتمش اسم اینا رو باید بذاری زکام های عشقی . چیزی شبیه اون اصلی ان. بذار زکام کنی ، راه ها و استراتژی ها رو برای نبرد اصلی یاد بگیری . 

بذار که زکام ها قوی ات کنن جان :)

خودم از حرفی که بهش زدم تعجب کردم. جدا از کجا در آوردم؟ به دل خودم هم نشست


گفتمش آهای ! ماه پیشانو ؟

گفت جون جونم؟ 

گفتم احوال این روزای دلت؟ 

گفت به مثابه ی غنچه خشک شده سر بوته! 

گفتم ای بابا:/ یعنی انقده خشک ؟

گفت خونه بعثتی تون رو یادته ؟ تو باغچه تون یه بوته گل رز داشتن از دزفول آورده بودین . یه سال که کلی غنچه سرخ داده بود یهویی هوا خیلی سرد شد ؟ غنچه ها سر بوته همون جوری سیاه شدند ؟

گفتم آره .

گفت همون جوری. خشک نشدم از  گذشتن زمان و سر رسیدن فصل خستگی . یهویی سوم سرما دل تازه رسته ام رو خشد :/

گفتم ای بابا . ای بابا :(


همیشه آخرای ترم کلاس های نه چندان خوشایند صبح تا ظهر پنجشنبه گریبان گیرمان هستند. این کلاسها فضای روانی خاصی دارند. البته مستقل از درس.

حال و هوای امروز من رو یاد روزی انداخت که این پست رو نوشتم.بار دیگه ای یادم اومد که روزگار به شدت گرده! روزی که اون پست رو نوشتم دلم شکسته بود از نادیده گرفتن های "ف". از دوستی تی اش با فلانی که مثلا با مذاق من خوش نبود. چه حالی بود.

حالا امروز "ف" توسط دوست جدیدش جلوی همه تحقیر شد . شکست و من صداش رو شنیدم. برای من مهم نیست که رابطه ی اونها چه جوری بوده و خواهد بود .چیزی که این وسط برای من مهمه، خودمم و تغییراتم . امروز اندک کینه ای تو دلم نسبت به هیچ کدوم نداشتم . تا اونحا که از "ف" خواستم تا کتابفروشی همراهیم کنه حتی با وجود سکوت و انفعال آزاردهنده اش. احتمالا از بیرون  همراهی احمقانه ای به نظر برسه اما من حس بدی ندارم . خواستم بهش نشون بدم که کینه ای ازش به دل ندارم. رابطه اش با من چگونه خواهد بود انتخاب خودشه . بهش حق میدم حتی در صورت بی عیب بودن من هم نخواد با من باشه . 

امروز منم و این منی که دیگه هم و غمش بودن ها و نبودن ها نیست. خط اول چالشهای ذهنش چگونه ادا کردن حق فراگیری علمی است که با جان انسانها سر و کار داره . امروز با پلی بک به گذشته فهمیدم قرار نیست با رفتن کسی از زندگی آدم ،اتفاق خاصی بیفته . بودنها مایه ی گرم شدن دل هستن اما . خوشا آن گرمی مستدام. گرمی ها همه موقتی شده ان و با این حساب، من دیگه از ابتداها انتظاری نمیبندم! 



!Hey God

اونجایی؟ 

بیا سوال دارم ازت.

چی شد که تو خلقت جنس مونث انقدر زمینه درد کشی گذاشتی ؟ هوم ؟ چیطو شد که فکر کردی ماهی یه بار تمام جونش درد بکشه اوکیه باهاش ؟ چیطو شد راه تولید مثل رو اینجوری گذاشتی؟ چرا فکر کردی جنس مونث تحمل این فشار و درد وحشتناک رو داره پس بذار همین جوری درستش کنم ؟ خرده پرده ای داشتی باهامون ؟ حالا بذار دیگه نگم برات از pms و چیزای دیگه ! چه طور شد همه اینا رو که گذاشتی ، بعد اومدی تو کتاب مقدست فرمان دادی که ".زنها بگو خودشان را بپوشانند. " . چرا مثل اون یکی جنس آدمی زاد،مذکر ها رو میگم، نیستیم؟ چرا راحتی و بی دردی اون جنس رو ازمون دریغ کردی؟ 

بیا بهم بگو. بگو حکمتت چی بوده از این همه عسر و حرج! 


وقتی نمی نویسم، کلمات از اختیارم در میرن! ذهنم پر و پرتر میشه از حرفها و بیشتر عاجز میشم از در رفتن عنان کلمات و جملات ! غرق میشم تو خودم. میشم مثل آتیش زیر خاکستر .آروم، سوزان.


چند وقتی است که حیرانم و تدبیری نیست. ذهنم پر از حرفه . خواسته یا ناخواسته دارم از قالب های تحمیل شده بیرون میام و دفرمه میشم . ذهنم شده پر از چراهای مشروط و نامشروط نامشروع. چراهایی که نمیشه با همه کس درمیون گذاشت. چراهایی که تازه فهمیده ام جواب ندارند .


بدا به حال اون کسی که فکر میکرد کتابها میتونن چراهاش رو جواب بشن . کتابهای خوب فقط چراهات رو زیادتر میکنن !


به تازگی تو جمع کتاب خونی دانشگاه مون کتاب میرا رو خوندیم. از روی نسخ افست و الکترونیکی یا صوتی . کتابی که اضطراب سانسور و لرزش کلماتش تو رو هم ملتهب میکرد . ردپای سانسورچی لا به لایِ صفحات به چشم می‌خوره، چرا؟ چون خودش رو اونجا می‌بینه، چون می‌دونه نویسنده، در لحظه‌ی نوشتن، به شخصِ اون فکر می‌کرده . نویسنده خیلی مختصر و سریع اون چیزی که هدفش هست رو به تصویر میکشه مثل یه ستاره ی دنباله دار و تو رو با الگوهای ذهنی جدید تنهات میذاره. 


از اون دسته کتابهاییه که یه عده خیلی بدشون میاد ازش و یه عده بالعکس . من از قماش دسته ی دوم شدم ! کتابی که مثل فلفل ریز، انقلاب تند و تیزی درون من به پا کرد .


چه قدر تمسخر و تحقیرش رو در مورد الگوهای تعیین شده ی "همه باید تعداد قابل توجهی دوست داشته باشند"رو دوست داشتم .


اونجاش که هی میگه ازم لیست دوست هام رو خواستن و من لیستی که اسم 12 نفر رو از سر رفع تکلیف سیاه کرده بودم رو نشون دادم. 


چه قدر اون جای صحبت میرا رو دوست داشتم که میگفت :


به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، با لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد.

کتاب بهت حس همزاد پنداری تلقیح میکنه. و چراهات رو بیشتر و پررنگ تر .

چراها و گاهی آیاهایی که همه بوی شک میدن. که نکنه حقیقت داستان اونجوری که برای ما تعریف کرده اند نباشه؟! نکنه بی خودی خودمون رو گرفتار حصارها کرده ایم برای صلاح پنهانی از ما بزرگترها ! هی میپرسی چرا و هی میری سراغ اسطوره هات و هی عقل رو میاری وسط و هی میبینی داده ها با هم جور در نمیان و هی میخوای انکار کنی .هی نمیشه. 




آرشیو وبلاگ رو نگاه میکردم. این دفتر همیشه پذیرای من. گوشی که همیشه شنوا بوده برای نگرانی هام و دغدغه هام، چشمی که همراه خوشحالی هام ذوق کرده برام :)

چندین بار خواستم از بین ببرمش، از این که کسی به دنیای وبلگها سر نمیزنه، کسی حوصله ی خوندن آدمها رو نداره.  اما تک تک مخاطبای دیده و ندیده ام جلوی چشمم اومده ان و دلگرم شده ام. 

خودم رو میبینم لا به لای صفحاتش، دخترک ترم اولی که مدام درگیر چلنج بوده برای بهتر و بهتر شدن. جالبه! بعضی مطالب رو که میخونم، فکر نمیکنم که به روز خودم نوشتم شون همین قدر تغییر! 

همچنان شنل super man [girl?! ] ام روی دوشمه، همچنان میجنگم، برای تغییر عادت های غلط و جایگزینیشون با عادتهای خوب. میجنگم برای ساختن ورژنهای بهتر و بهتر. اگه چیزی وجود نداره میسازم و اگه چیزی درست نیست، نیزه به دست میرم بالاسرش! 

میتونید همراهم باشید، روزمره هام رو بخونید و هم سفرم باشید تو این راه تغییر


سلام :))

این پست خانوم دکتر طرحی مون رو ببینید. 

https://www.instagram.com/tv/B3c4d3apT4c/?igshid=9xhwes2zylq

میدونین؟ جدا از وضع اسفناک آموزش و مدرسه، وضع سلامت این بچه ها وحشتناکه . بیمارهای واگیر دار و پوستی عحیبی گزارش میشه. 

کمک کنید؛  هر چه قدر تونستید


نشسته ام و با اشتیاق جزوه مینویسم. جزوه ی درسی که دلم میخواست واو به وای که از دهان استادش بیرون میومد رو ببلعم! مینویسم. "نحوه ی شرح حال گیری روان " مینویسم که شرح حال گیری این بخش، مفصل تر و متفاوت از سایر بخشهای بالین است. مینویسم که در وهله اول هیچ تستی مستقیما بهت نمیگه پای کدوم وضعیت پاتولوژیک روان در میونه. مینویسم که این شرح حال گیری رو با دقت بیشتری یاد بگیرن. 

هر بار که مامان و بابا متوجه توجه بیش از حد من به این زمینه میشن، تلخ نگاهم میکنن. میگن روانپزشکا و روانشناس ها بعد مدتی خودشونم دیوونه میشن بس که با دیوونه ها سر و کار دارن. یا این که این رشته پرستیج نداره، خل بودیم این همه زحمت کشیدیم؟ در بحث آخرمون هم جمع بندی خوب مامان این بود" زیاد که درباره ی آدما بدونی، اذیت میشی."

من فعلا نه قصد رفتن به سمت این رشته رو دارم، نه سینه چاکم برای این تخصص. فقط نقش پررنگی که نادیده گرفته میشه اذیتم میکنه. شما برو بشین تو درمانگاه از 70 تا مریض یه شیفت، کلیش درد سایوماتیک (روان تنی) دارن و تو میدونی اما اینو هم میدونی که اگه بهشون بگی برو روانپزشک، ممکنه گریبانت رو هم جر بدن! دردم میگیره وقتی میدونم کلی از این دردها میتونن به دست تراپی های روان حل بشن اما مردم گارد دارن، قبیح میدونن، تا اونجا که پذیرش درمانگاه وقتی میخواد مریض رو صدا بزنه که خانوم/آقای فلانی، وقت اعصاب و روان داشتید، موقع گفتن اعصاب و روان صداش رو نامرئی کنه! فکر میکنن حل نمیشه، ریشه خرابه، کار از کار گذشته در حالی که این طور نیست!  از تفکرات مردمی که فکر میکنن رفتن به سمت درمان روان رنجورشون مساویه با قرصی شدن تا آخر عمر، زجر میکشم. آره شاید لازم باشه مدت زیادی دارو مصرف کنین. همون طور که 90 درصد بیماری های داخلی شفا پیدا نمیکنن، فقط کنترل میشن. مثل دیابت، هپاتیت مزمن، هایپو یا هایپر تیروئیدیسم.

 

+ محمدرضا شجریان یه اهنگ داره به نام "زبان آتش ".کاری ندارم که مناسبت خوندنش چی بوده و. اما این روزا تو ذهنم پلی میشه پلی میشه. اما توی اون پلی شدن و بک گراند ذهنی، تفنگی که استاد میگه رو مجاز میکنم از درد روان آدمها که مخلوط شده با شرم و تعصب برای نرفتن و نجات ندادن خودشون و جامعه. 

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگ دست تو یعنی

زبانِ آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن

ندارم جز زبان دل ،

دلی لبریز ز مهر تو ،

تو ای با دوستی دشمن !

زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهرِ چنگیزی ست

بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو سخن، شاید

فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر گر که می خوانی مرا، بنشین

برادروار تفنگت را زمین بگذار،

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیوِ انسان کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می دانی ؟

اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی ؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت ،

این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی ، حق با توست !

ولی حق را برادر جان

به زور این زبان نافهمِ آتشبار نباید جست !

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار

 

زمین بذارید، لجبازی، تابو، هر چی که هست. وقتی صدای مدفونی از درونتون ندا سر داده که کمک. 


نوتیف Web MD برام اومده بود و فاصله ی بین دو کلاس رو با خوندنش سپری کردم. 

مطلبش جالب بود و کوتاه. نوشته بود تخمک میگرده از بین اون همه اسپرم، بهترین رو از لحاظ محتوای ژنومی برمیداره، صرفا اتفاق و احتمال نیست، تخمک هوشمندانه عمل میکنه.

خلاصه ی مقاله این بود. 

همین جور که داشتم درمورد این سلکتیو عمل کردن یه سلول فکر میکردم، پروفایل نرگس رو دیدم. دختری که در آستانه ی طلاقه. آستانه که چه عرض کنم کار تمومه. انتخاب اشتباه، کارهای اشتباه، بچه دار شدن اشتباه برای پاک شدن اشتباهات قبلی و اشتباه رو اشتباه و آخرش هم این. 

23 سالش بود وقتی ازدواج کرد. قبل ازدووجغش رو یادمه که یه دغدغه وجودش رو داشت مثل خوره میخورد : اگه تا ابد تنها بمونم چی؟ 

و شد آنچه شد! 

کاش تخمک وار عمل میکردی نرگس جان. 


پنجره اتاقم بازه و امید هوای تازه دارم. از دنیای شلوغ امروزم پناه آورده ام به گریبان اتاق! وسایلم رو مرتب میکنم، همون طور که کارهام رو تو دهنم. 

من پنجره رو به امید هوای تازه باز کردم اما آلودگی صوتی همسایه و اسپیکرش که جنتلمن! پخش میکنه، میزنه تو ذوقم. 

هندزفری، این یار بی زبان رو میذارم تو گوشم و دکمه ی پلیش رو میزنم. روی پلی لیسته و از شانس خوبم، آهنگی از همایون شجریان برام پخش میکنه . صدای همایون چه انعکاسی تو وجودم میندازه وقتی میفهمم داره شعر رهی معیری رو میخونه برام! 

نگاهم به دیوان رهی توی ویترینم میفته. رهی، شاید شاعر مورد علاقه معاصر و حتی غیرمعاصر من باشه، بس که شعرهاش. 

اینجوریه که انگار دست میکنه توی قفسه سینه ات و قلبت رو میگیره، دستش سرده اما خوب بلده دردها کجان! دست میذاره رو همونها و تو هم دلت گرم میشه از این که دردهای نگفته ات رو اون هم آشناس و این توانایی رو داره که از خودت بهتر، نگفته هات رو بگه، از زبون خودش. 

 


داشتم گالری موبایلم رو نگاه میکردم. ضروری ها رو انتقال میدادم به حساب گوگل و بقیه رو حذف میکردم. رو بعضی عکسا مکث شیرینی میکردم، طولانی :))

یکیش این بود

12 آذر پارسال،  شب تولدم. که دوستهای عزیزم پیشم بودند، مادر و پدرم که محبتشون از دوتا کیکی که هر کدوم جداگونه تدارک دیده بودن مشخصه

و زنگهای هیجان آور آیفون که پستیچی دم در بود. کتاب میرسید برام، از راه دور. از دوستای عزیز دیده و ندیده ام. همدم مهربونم که از همینجا با هم آشنا شدیم و من چه قدر محبت گرمش رو از همین راه دور حس میکنم. 

 

+تمام کادوهای اون شب، کتاب بود و خب، راضی ام از خودم. دوستام میشناسنم


برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه. 

میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد آور از دست دادن عزیزشه و بدو بدو ها، برای من یاد آور روپوش سفیدهای قهرمان. 

خلاصه، طبق روال این روزها، امروز هم راهی شده ام. هوا گرمه. آفتاب وحشیانه اس. 

ساعت 3 و نیم بعد از ظهر روز آدینه کشون کشون دارم میرم بیمارستان. همه الآن ناهار رو کنار خانواده خورده ان لش کرده ان جلو کولر حتی یه تاکسی شخصی هم نیست منو ببره! 

چاره ای نیست شکایتی هم نیست. مسیریه که باید طی بشه و خدا رو شکر که همه چیز رواله 

+ انتراکت بین درس خوندن و این صیاد دوست داشتنی


بعد یه روز سنگین توی دانشگاه و اون ت ت های سرویس دانشگاه، سوار تاکسی شدم به سمت خونه. صندلی هاش نرم تر از اتوبوس بود و خب خوشحال شدم که میتونستم یه کم تن بیاسایم! 

اما آقای راننده. گند زد به حالم. یه آهنگ پلی کرده بود که این مزخرفات رو میگفت : " صد سال یه بار هم، کسی مثل من عاشقت نمیشه. "

بعد بچه ی صندلی عقبی به چشمم اومد که داشت زمزمه اش میکرد و جثه اش میگفت که خیلی بچه تر این حرفاس که بخواد از عشق چیزی بفهمه و صرفا حالت ریتمیکه که اون رو سر ذوق آورده! 

یاد اون آهنگ دلکش میفتم که میگفت " 

دلداده  بسی باشد چون من

چه کسی باشد دلداده و دل بسته

آزاده و پر بسته"

مضمون هر دو ترانه یکیه، ولی اولی چه قدر زننده و دومی چه قدر اغواکننده! به نظرم پاپ امروزی به مخاطب عشقی هم توجه نمیکنه و خودخواهه چه برسه مخاطب عام که من و شما باشیم. 

باید نشست و به حال موسیقی الآن کشور خون گریه کرد. 


باز هم همنوازی سازهای ایرانی تو گوشمه. باز هم همون حسها. اما این بار روح من تب کرده. 

هر چی که کاسه ی تثبیت شده ام رو به خودم نشون میدم که "ببین! ببین تو ساختی و دوباره ساختی! چرا خراب نشسته ای؟ " جواب ندارم. 

مدتهاست درگیر یه بیماری غیر سختم! اما گوش پزشکان فقط شنوای کلمات کلیدی هست که از دهان من خارج میشن! حوصله نمیکنن قصه رو گوش کنن. حالا یه به خاطر ضیق وقته، یا غرور حرفه. . این گوش ندادن ها، تماما هم به ضرر من نبوده! به خودم یادآوری میکنم که "بذار بیمار قصه اش رو بگه و تموم که شد سوالهات رو بپرس. مطمئن باش تو متن قصه متوجه خیلی چیزها میشی که با بریده بریده کردن حرفای بیمار برای پیدا کردن کلمات کلیدی، دستگیرت نمیشد! 

بگذریم. 

امروز به زحمت نوبت گرفتم از دکتر خودم. دکتر دوستداشتنی خودم. 

نشسته بودم منتظر، که دیدمش با نگاه خودمونی و ساده و بی تکلف اومد. چه قدر شکسته تر از پارسال شده بود. بدنش میگفت که به خودش نمیرسه، و چه بد. 

همین حین، دانشجوهای سال بالاتر رو دیدم که شرح حال میگرفتن. غیر حرفه ای بودنشون قابل بخشش بود اما غرور. غرور. 

گوششون تیز نبود برای شنیدن در عوض نگاهشون تیز بود برای ربودن نگاهت . 

نوبتم شد، دکتر نگاه براقی بهم کرد. براقیتی که بهم حس خوبی میداد. از رزیدنتش خواست که شرح حال رو بگه. 

نگاهم به دکتر بود و تو ذهنم تصویر پارسالش. پختگی عجیبی که در عرض یک سال پیدا کرده بود، همراه چین و زبری صورت و موهای بیشتر سفید شده اش هراسانم کرد. 

که من کی قراره به نقطه ی اوج برسم؟ اوج در تخصص، اوج در بداهه نوازی زندگی؟ اوج در هندلینگ روابط و به ضمام درآوردن احساسات؟ 

بعد این دست کوزه گر دهر چه بی رحمانه در اوج ،تموم مون میکنه! 

 


تا چند دقیقه چمباتمه زده بودم روی تختم، چشما بسته ، پنجره باز. حس گرفته با پیش درآمدی از دستگاه شور. آهنگ بهم حسی شبیه متن زندگیم القا میکرد. ملغمه ای از فراز و فرود متوالی ،انقدر سریع که متوجه نمیشی و به نظرت یه خط مستقیم و آهنگ ممتد میاد. . با چاشنی ای از غم، این همراه همیشگی. اما آزارنده نیست و حسی بهت میگه که همیشه هست ولی باقی هم نمیمونه. با خودت بزرگ میشه و با خودت میگذره و همچنان همراهت میاد. 

[ آهنگ اینجاست

این مدت که ننوشتم،به خاطر این نبود که فارغ از دغدغه بودم. اتفاقا چون سفرها و جنگهای عمیقی به درونم داشتم حس میکردم نوشتن حق مطلب رو ادا نمیکنه، جدا از این که چند نفر اینجا قلممو خشدند. 

این ترم درسهای پیش پا افتاده و کمی ارائه شده. به فال نیک میگیرم و نفس حبس میکنم برای راهی که ته نداره. علمی که ته نداره [ طبابت]  و سفری که تا لحظه ی آخر مسافرشم [ خود واکاوی] 

به فال نیک گرفته ام و بیشتر از قبل به خودم و صدای درونم توجه میکنم. سیاهی های این 20 سال زندگی رو مثل پوست خشک شده روی زخم میکنم. دردم میاد، عادتها و الگوهای آموخته شده غلط به زحمت کنده میشن. 

جایگزین میکنم با چیزهای احتمالا درست. 

حاصل این سفر تا به اینجا کنار اومدنم با خودم بوده. شماتتی که دیگه نیست، شناختی که واقع بینانه به این دختر مسافر 20 ساله پیدا کرده ام و بابت چیزی که الآن هست بهش افتخار میکنم.


گفته بودم که این ترم درسی نداریم که قابل باشه! هر ترم تعدادی درس بی قابل! لابه لای دروس مون ارائه میشدند اما این ترم. 

مثلا روز اول هفته،  شنبه مون این طور شروع میشه : ساعت 10 صبح لخ لخ کنون خودمون رو میرسونیم به کلاس آمار. کلاسی که نمیدونم چرا استادش تاکید کرده دخترا و پسرا جدا بشه ساعت هاشون! ذات درس ناجذاب، مدرسش هم هر آنچه ناجذابان دارند، ایشون یک جا با هم دارند. 

همه گیج و خسته و ملول 90 و خرده ای دقیقه رو تحمل میکنیم. تن های ملول! 

این وسط تا کلاس بعدی حدود یک ساعت بیشتر علافی داریم، اگه بخوام صادق باشم تو این بازه فقط میشه به معده ات خدمت کنی. 

کلاس بعدی،  کلاس فرهنگ و تمدن. طاقت شنیدن حتی یک جمله از حرفای مدرسش رو ندارم. احمقانه و مصرانه دفاع میکنه از طب ایرانی اسلامی. که آخ حواستون کجاست که ما چه ابداعات و نبوغی داشتیم و غربی ها ازمان یدند. 

کلاس تک جنسیتی دوم هم تموم میشه و راه رو به سمت خونه کج میکنیم

خسته ام، خستگی جسمی ملولانه! چون میدونم چیز ارزشمندی تو طول روز به دست نیاورده ام، خستگی جسمیم میشه مثل سرطان و اذیت میکنه، اذیت میکنه.

تن خسته میکشم سمت باشگاه. خدمت میکنم به خودم! اما خسته ام و انرژیم رفته پای بیهوده ها! 

برنامه ی فردا،  و فردای فردا هم بهتر از شنبه نیست. 

استادی که نه، مدرسی داریم!  دکترای تخصصی فلان رشته. مفید مفید شاید 20 دقیقه درس بده. بقیه وقتش رو مدااام در حال من منمه. درسی که انقدر مهم و سخته، هر اسلاید رو به اندازه ی چند جمله توضیح میده و دوباره سیکل معیوب که آی شما برو وزارت بهداشت بگو میخوام کار بیو کوالانسی بکنم، همه یک صدا اشاره میکنن به سمت من. 

 

اینا رو اینجا میگم که علاوه بر خالی شدن غرهام، تکلیفم با خودم مشخص بشه. 

راستش مدتهاست نگران آینده ام. من نمیخوام مستقیم وارد رشته ی تخصصی بشم. یا به اصطلاح همون حالت استریت. دوست دارم اول یه Generalist بشم. کسی که از پس هندلینگ شرایط بالین بربیاد، و بعد ادامه ی راه به سمت رشته ی تخصصی. چون دریای علم طب انقدر وسیع و عمیقه که هیچ وقت نمیتونی تو همه چیزش حاذق بشی .

اوایل نگران چه رشته ی تخصصی! بودم. که امیر محمد قربانی با یه بیت این دغدغه رو پس زد : تو پای به ره بنه، دگر هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت

نگرانی بعدیم سر کار کردن بود. نگران بازار کار اشباع هستم. اشباع که هست، و هر سال بدتر هم میشه. زمان احتمالا رنان فارغ التحصیلی من فاجعه میشه چون عده ای تعهدی دولت هستند و دولت مجبوره مثل کارمند باهاشون برخورد کنه چ و حقوق بده بهشون. نتیجتا اول نیروهاش رو با تعهدی ها پر میکنه. 

بزرگتر های رشته میگن نگران نباش، اگه دنبال پول نباشی کار هست مرکز خالی هست. آره من دنبال پول و پله نیستم. تا اونجایی که دستمزد و میزان کار کردنم با هم بخونه و خرج روزمره ام رو بده. 

همه ی این ها رو گفتم که به این جمله ی وبلاگ امیرمحمد برسم :"هیچ شغلی آینده ندارد،  خود شخص است که آینده ای برای شغلش میسازد!"

به نظر خیلی ایده آل و آرمانی میاد. تو مملکت ما شاید قفل ها سنگین تر از این کلید باشن. 

جدا از همه این قفل و بندها، اون آینده ای که این جمله مرادش هست، با متمایز بودن توی کار و تحصیل به دست میاد. این که شیوه ی برخورد معمولی با فراگیری نتیجه ی معمولی ای هم داره. 

من دلم نمیخواد آینده ام خاکستری و هم رنگ خیل عظیم تازه فارغ التحصیل باشه. دلم میخواد کارم خاص باشه و حداقل خودم رو راضی نگه داره. 

اما نمیدونم چطوری موتورمو روشن کنم، برای سرمایه گذاری. با این وضع تدریس، که سر ذوق که نمیارن هیچ، فوت سرد میکنن تو حلقمون تا حال مون رو بهم بزنن. 


ساعت از 9 صبح گذشته بود که من متوجه تن گرمم روی تختم شدم. یک ساعت هم خواب و بیدار موندم. ولی تو همون حال هم فهمیدم امروز یه چیزی از من کمه! انگار قسمتی از روح من یه جا مونده. حس ناقصی ای دارم که نمیدونم ماهیتش رو. چند روز پیش احساس میکردم اون جایی از وجودم که روح و جسم با هم تلاقی میکنن، درد میکنه و ضعیف شده. به مامان اینا که میگفتم ازم میخندیدن و با چشم تنگ شده بهم میگفتن دردت،  درد بی دردیه. خوشی زده زیر دلت! به حرف شون گوش ندادم، عوضش کلی پرداختم به خودم. نتیجه این شد که روحم گرم شد و درونم آروم گرفت. سی که موج های آرامشش به بیرون هم انرژی میده. 

کاش زودتر بفهمم اون تکه از ناخودآگاهم کجا گیر کرده. 

شماها هم این جوری میشین؟ 


آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه. مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 

آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار ست در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان. شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن میداد بهمون از هیاهوی روزمرگی زندگی شیراز. دلم هوای بوشهر رو خواست، جنوب رو خواست. 

دلم خواست همه اینها رو جایی بنویسم و یادم اومد که وبلاگ تعطیل شده. مدتهاست دستم اجازه ی نوشتن نداره، چون خودم رو موظف میدونستم ادامه و دلیل پست قبل رو بنویسم. اما انقدر که مسئله بزرگ و تلخه که تر بار که خواستم بنویسم دیدم که نه حق مطلب ادا نمیشه، دست نگه داشته ام تا حرفام کامل تر بشن اما هر بار وسعت انقدر بیشتر میشه که. 

چشم پوشی کنید از پست قبل. شاید یه روز توشتم. 

بذارید نوشتن من و وبلاگ زنده بمونه :)


به این فکر میکردم که خواب و رویاهای آدم ها، به مرور عوض میشن. شخصیتها و کارکترهاش، موضوع هاش. مثل من که دیگه خواب دبیرستان و کنکور رو نمیبینم ولی عوضش بچه های کلاسمون وارد خوابهام شده ان. دیروز بی هوا یاد اون معلم ریاضی دبیرستانم افتادم که تا همین چند وقت پیش خوابش رو میدیدم. دیدم عه! چه قدر وقته که از خوابهام رفته. 

بدیهیه. نگرانی ها و آدمهای زندگی مون عوض میشن. رویاها هم. 

نوار فیلم آدمها و مسائلشون که یه روز برام مهم بوده ان حتی اونهایی که تا سر حد بالا اومدن جون مایه گذاشتم از وجودم، همه از جلوم رد شدند. برام واضحه که این روند ادامه خواهد داشت. 

حتی فامیل و دوستهای نزدیک عوض شده ان. خودم هم! مثلا شده ام مثل چسبی که انقدر چسبیده باشه به جاهای کثیف، قدرت چسبندگیش رو از دست داده باشه. اگر شخص مقابل ،خوش چسبندگی نداشته باشه راحت کنده میشم. یه کم وحشتناکه از نظر بقیه اما خب. به این مرحله رسیدنم ارزون نبوده و دست خودم هم نبوده! 

بین همه ی رفت و اومدها،  دو نفر همراه من تغییر کرده ان، همزمان که هم کنارم بوده ان و هم پشتم. پدر و مادرم. 

مثلا مادرم. این روزا میفهمم که اون هیچ کسی رو نداره برای نزدیکی به جز خانواده، به جز من. عشقی داره که روز به روز بیشتر میشه. مراقبه هاش، محبت هاش. انقدر زیاده ان که میترسم. از وابستگی میترسم، از یه روز نبودنش میترسم. دنیایی که آدمهاش رنگ عوض میکنن ، بدون مادرم چطور خواهد بود؟ بدون پدرم؟. 

هر چند که بی اختلاف نیستیم. باورها و فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. ولی، حیله تو کار نیست. منفعت تو کار نیست، فقط و فقط ایثاره. 

نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود، نوشته بود که مدام بی پدر و مادر شدن رو تو ذهنت تجسم نکن و پرورش نده در حالی که هنوز پاهای مادرت قویه برای بیرون کشیدن نون از تو تنور. یه همچین چیزی. میگفت به جز کدورت دل هیچی نمیاره. 

اما، من هر چی که میکنم، نمیشه. همچنان که مورد عشق اونها قرار گرفتن اجتناب ناپذیره، همچنان که اون بیرون منفعت به ایثار ترجیح داده میشه، من میترسم. از تنهایی. 


برنامه ی moodpath رو چند وقتیه نصب کرده ام. روزی سه بار، هر سری چندتا سوال درباره ی احوال روحیم میپرسه. و طبق جواب هام مودم رو طی چند رو آنالیز میکنه. به صفحه ی آنالیز که نگاه میکنم، تعداد روزهای مود پایین بیشتره انگار، ولی تعداد مودهای بالا هم کم نیست. سعی میکنم خوشبین باشم. 

به خودم میگم دفعه بعد که رفتم پیش روانپزشکم، بهش میگم که این آنالیزها رو انجام داده ام. بهش میگم یه روزهایی هیچ اتفاقی نیفتاده ولی حالم بد بوده، یه روزهایی از زمین و زمان باریده و من خوب بوده ام. بببین ببین دکتر! من دارم یاد میگیرم چطور هندل کنم! تو خواستی که درمان CBT رو شروع کنی ولی نه پول من رسید نه وقت تو نه سواد به اصطلاح متخصصین اینجا! ببین من خودم عاقل تر از این حرفام! من اون دانشجوهات رو میتونم درس بدم! 

به نوجوونیم فکر میکنم. به استرس ها و دنیایی که من رو نمی فهمید. اساسا تلاشی هم نمیکرد. به تنهایی و غریبی. به دکتر گفته ام که این افسردگی، کش اومده ی دوران نوجوونیه و اون بهم حق داده. سر کلاس ها گفته شد، که افسردگی تو نوجوونا شایعه چون سازوکارهای دفاعیشون در برابر مشکلات هنوز شکل نگرفته. یه لحظه خوشحال میشم! از این که دیگه نوجوون نیستم،  از این که مثلا سیستم دفاعیم کامل شده. اما، صبر کن! نه. من هنوز هم باید رشد کنم. میبینم که حتی نسبت به دو ماه قبل هم ساز و کار هام کامل تر شده ان! آیا براستی، طبق این تعریف ها، انسان تا آخر عمرش نوجوون نیست؟ 

به دکتر اصرار کرده ام داروم رو کم کنه. دکتر خیلی روم حساب باز میکنه. فرآیند درمان رو گذاشته رو نظر خودم . ولی با احتیاط و تردید راضی به کم کردن شده. اما باید بهش بگم، که به نظرم آجیتیشن ظاهر شده انگار. یا شاید هم قبلا بوده و حالا چشمام بهش باز شده. شاید هم دارم سندروم کاهش ssri رو بروز میدم استاد! 

امروز در جواب به استوری مربی سنتورم اظهار فضل میکردم.شعر زمستان خوان ثالث رو گذاشته بود. استاد چند وقتیه که افسردگی گرفته. عمل قلب باز کرده و این بی تاثیر نبوده. من رو ایشون تشخیص و مارک افسردگی نذاسته ،خودش به زبون خودش میگه. داشتم در جواب استوریش میگفتم استاد! روزگار خاکستریه و زمستون ولی ما باید یادبگیریم چطور درون مون رو گرم نگه داریم. راستش هی به این جوابم فکر میکنم و حالم از خودم بهم میخوره

شب شده، mood الآنم بر خلاف صبح حزن آلوده، چون خالی شده ام از قوی بودن. چون انقدر handlize کردم و انقدر شرایط نخواست عوض بشه، که تموم کرده ام. یاد قلب همیشه ملتهب اون دختر دبیرستانی افتاده ام. پر از درد، بی گوش شنوا. 


بهم گفتند مشروط شدی. به فکر حذف واحد باش. غمگین شدم. به واحد بی اهمیت نچسب قابل حذف فکر کردم. آمار! 

بعد که کارا درست شد و از مشروطی ناعادلانه دراومدم ،دیگه نیازی به حذف واحد نبود. خوشحال نبودم، اما ملول چرا.

چون استاد آمار هر آنچه ناجذابان دارند، ایشان همه یکجا داشت. بد ریخت، no charm! 

گوش فرا دادم به درس. گوشم ملول شد. بس که خشک بود و بی ربط به من. به منی که روحم سر ریاضیات کنکور تاول زد و دقیقا التیامم از عصر کنکور شروع شد با فکر به این که رها شدم از شر ریاضیات، تاابد. 

گوش هام رو بستم. با هندزفری، یا گاهی با فکر و خیال به ناکجاها. 

تنم ملول شد. جسمی که اسیر بود. سر کلاسی که روح دوستش نداشت، اما جبر ، دوست داشت. جبر من رو نشونده بود سر کلاس. من، مظلوم ترین حالت جسمم رو سر کلاس های این چنین حس میکنم. وقت و عمر و جوونی که هدر میره، حوصله ای که با حرف های ناجذاب سمباده وار دچار اصطکاک و تحلیل میشه، خستگی نادلپذیری که درنهایت دستگیرم میشه. خستگی عبث! 

حالا شب امتحانش همه چیز دچار ملال شده. آرامش من، اعصاب من، اعتماد به نفس من، گذشته ی فراموش شده و به خاطر آمده ی من، مادرم و چشمهای نگرانش چون بوی افتادگی می آید، جیب خالی من برای پرداخت پول معلم خصوصی، اعصاب بهم ریخته و نگرانی معلم خصوصی من. 

دردهای سایوماتیک سراغم اومدن. تخم چشم سمت راستم از صبح تیر میکشه تا مغزم، دردهای مبهم جا به جای تنم ، سنگینی دست و قفسه سینه چپ، رفلاکس و سنگینی معده. 

باشگاهی که نرفتم، برنامه غذایی خوبم که به فاک رفت. همه تقصیر آماره. 

همه تقصیر احمق هایی که فکر میکنن آمار، به درد ماها میخوره. 

 


یه چیزی رو از پارسال میخواستم اینجا تعریف کنم، ولی میگفتم ولش کن بابا، چه ارزشی داره. ولی امروز دلم میخواد همه ی حرفای نگفته ی توی مغزم رو اینجا بذارم و برم. 

دو ساله که میرم باشگاه کوچه بغلی. باشگاه خوبیه، مربی ایروبیکش هم الحق حرفه ای و جدی کار میکنه. از لحاظ تمرینات و امکانات همه چیز اوکیه. ولی شخصیت مربیم و اون مسئول باشگاه یه کم خاصه. هر دو زن هایی به شدت از دماغ فیل افتاده و خود کول پندار، مربی یه مقدار چاشنی سلیطه گری هم داره. انگار که تو زندگی این مربی هییچ غمی نباشه، همه اش برنامه ی مهمونیای مختلف دارن، درینک میزنن، قر و قاطی.

مربی خیلی خیلی جوون تر از سنش میزنه. صورتشو نگاه کنی شاید بگی به زوور 30 سالشه. ولی خب سه تا بچه داره، بزرگ تر از من! 

بگذریم. من تو اون باشگاه وصله ی ناجورم. مثل همه جاهای دیگه. ساکت، آروم، بی قر و عشوه ی خاصی که اونجا میطلبه!! تون صدام هم پایینه. 

چند ماه اول، این وصله ی ناهماهنگ بودن تو ذوق مربی میزد. چون سنم از بقیه ی افراد کمتره، خودش رو مجاز میدید هر جور که میخواد حرف بزنه، جاهایی هم تمسخر!

شوهر خودش دامپزشکه. ولی دکتررر دکتررر کردناش گوش فلک رو کر کرده. یه جاهایی با این شوهر دکتر خودنمایی میکنه، یه وقتایی دلش از شوهره پره میاد هر دری وری که میخواد به پزشک جماعت میده. آخ که هر دفعه چه قدر دهنم پر میشه که بگم دکتر دامپزشک ، پزشک نیست! 

اما لبخند اجباری مثل قفلی دم دهنم رو میبنده. 

موقع تمرین مدت ها نمیتونستم حرکت اسکات رو بزنم، هر بار با لفظ خانوم دکتررر و یه چیزای دیگه جلوی بقیه تحقیرم کرده . که ازت بعیده،  شما که آی کیویی! بعدش هم یه چیزایی میگفت مثل این :"دکترا همه شون همینن، منم یکیش رو تو خونه دارم. از بس سرشون تو کتاب بوده خل شده ان! عرضه هیچی ندارن! "

باز من بودم که کوچولوی جمع بودم، بی عشوه ی جمع، صدا پایین جمع، و محکوم به لبخند اجباری. 

یه روز قبل کلاس نشسته بودیم دور هم منتظر شروع کلاس. یهو شروع کرد سخنرانی کردن. نفهمیدم چی شد که اینا رو گفت. به در میگفت که دیوار بشنوه :" از من که تو جامعه هستم بپرس. از من که همه جور زندگی ای رو میبینم. مردا، زن دکتر نمیخوان. یکی رو میخوان نگی داشته باشه. آرایش کنه، برقصه، پایه ی خوشی شون باشه. به خودتون برسید!) من تا مدت ها نشخوار ذهنی داشتم. این حرفها رو تو برهه ای شنیده بودم که رابطه ی دوستیم با ف خراب شده بود. حس طرد شدگی داشتم، با حرفای مربیم بدتر شدم. بیشتر فکر میکردم که وصله ی ناجورم، زیادی آروم و جدی ام. تا ابد تنها خوام موند به خاطر شبیه بقیه دخترها نبودنم. اما همون روز که مربی اون حرف ها رو میزد و روزهای بعدش دلم میخواست که بگم : درسته که رشته ای میخونم که مثل 70 درصد جمعیتش درونگرام و انرژیم با شلوغ کاری به دست نمیاد، پشت میز میشینم ساکت ولی فکرم خیلی خیلی شلوغه، من هم آرایش کردن رو دوست دارم، من هم دلم رقصیدن میخواد، من هم یکی رو پایه ی خوشی هام میخوام، چی شد که فکر کردی دخترای پزشکی ، ربات خشکن؟  آره. مثل تو و دخترت، اعتقادی به آرایش همیشگی ندارم. به آرایش غلیظ ندارم، به موی هایلایت و ناخن کاشته و لب پروتزی ندارم. ولی چه قدر خودت رو بالا دیدی که از دید همه مردها، امثال من رو عیبدار بدونی؟ فکر کنی به خودمون نمیرسیم؟ تا حالا بوی عرق من رو فهمیدی؟ تا حالا دو جلسه پست هم رو با یه لباس اومدم ؟ تا حالا موهای من رو کدر دیدی؟

جدا از این که رسیدگی های امثال من فقط ظاهر نیست.

گذشت، زیر همه اون آوارها ذره ذره خودم رو ساختم. ساکت بودنم رو پذیرفتم اما تو سری خور بودن رو نه. هر جا که مربی خواست حرف اضافه ای بزنه دیگه لبخند اجباری نزدم. رویه عوض شد. دیگه اون جو رو حس نمی کنم. آره،  ساکت جدی و بی عشوه ی رایج هستم. و راضی ام. این طور بوده ام از بچگی، از عکس های مهدکودکم هم مشخصه حتی. پس من دست به مدل خودم نمیزنم، کسی هم حق نداره چیزی رو تحمیل و القا کنه. 

امروز مربی دیرتر اومد. بسیار بشاش و خوشحال. مشخص بود خبری شده. یه کم بعد گفت دارم مادر زن میشم! ی باشگاه دورش ریخته بودن وااای مگه تو اصلا بچه داری؟ وای اصلا بهت نمیاد! حالا داماد کیه؟ گفت عههه دامادم خوردنی نیست! 

من این حین پشت سر مربی بودم و این پا اون پا میکردم برم وسایلم رو بردارم. 

بالاخره  گفت دامادش جراحه! ی باشگاه چشماشون از حدقه بیرون زده گفتن عه کی؟ جراح چی؟ به یه نفر اشاره کرد فلانی رو یادته معرفی کردم که پیشش لیپوساکشن کنی؟ همون. 

یه لحظه متوجه شدم نگاه مسئول باشگاه، و خود مربی به منه. انگار که منتظر تحسین من بودن. انگار که داماد جراح گیر آوردن دستاورد خاصیه، حالا که من صدام درنمیاد و فقط دارم لبخند اجباری میزنم حسودیم شده! 

همه روزهایی رو به خاطر میاوردم که مربی گرامی تا دلش میخواست لیچار بار دکترا میکرد. که آره! تموم شد روزگاری که میرفتی دکتر درمون میشدی. حالا همه اش یه مشت بی سواد ریخته تو مطبا. همه خوبا رفتن، درمان میخوای باید بری خارج! 

یا اون روزا که از دست و پا چلفتی بودن دکترا میگفت. 

و اون روزها که اظهار فضل های دخترش رو نقل میکرد مبنی بر این که دختر باید بلد باشه چطور با دخترونگیش مرد و رو تشنه کنه. 

و بعد تو ذهنم پسرهای پزشکی از دون پایه تا بالا رتبه رد شدند. هیچ کس در اون حدی نیست که وصال باهاش رو بخوای پیروزی و دستاورد بدونی! 

به لبخندم ادامه دادم، با آرزوی پایداری این وصلت! ان شاءالله که مادر زن گرامی با زبونش داماد پزشک بیچاره رو نیش نیش نکنه. 

تو پیج مربیم پسره رو دیدم. جراح عمومی ای که معلوم نیست به چه دلیلی تو پیج کاریش اسمی از خودش نیست! فقط ابدومینوپلاستی، لابیاپلاستی، بلفاروپلاستی، بدون ذکر نام پزشک معالج، بدون آدرس مطب، فقط شماره یه ادمین! 

بیخیال. 

این وسط دوگانگی حرف و خواسته ی مربی و امثالش اذیتم کرده، اون نگاه های مسئول باشگاه و مربی و. اذیتم کرده و ظن به حسادت ورزی من چون من معیوبم از نظر اونها .

ایشالا اون روز هم میرسه که با اینا اذیت نشم. 

 


سرپا و اوکی به نظر میرسم. ولی روحم، جانم انگار که تو کالبدم نشسته گریه میکنه. قلبم آتیش گرفته. امروز خیلی خودم رو اذیت کردم. اگر دفتر دستتک ثبت گناه وجود داشته باشه، امروز من کافر مرتد بودم. ظلمت نفسی! 

صبح با عذاب وجدان دیر از خواب بیدار شدن از تخت اومدم بیرون. ساعت فکر کنم نهایتا 9 بود. این عذاب وجدان رو همیشه مامان با نگاه های سنگینش گاه با حرف های قطعه قطعه سنگینش بهم القا میکنه. بیخیال. نگاه های مامان همیشه سنگین بوده. نمیدونم و نمیتونم تمییز بدم از سر عادته یا کنترل همیشگی همه جانبه و سواس.

آماده شدم برم کتاب عفونی سال بالاییم رو بهش پس بدم. کتابش رو نخوندم اصلا. از این که هم خودم رو مسخره کردم هم سال بالایی رو الاف احساس گناه داشتم. به سر و صورتم رسیدم که بی روح به نظر نیام. رسیدم بیمارستان. پشت تلفن باهاش حرف میزدم که بیاد پایین. همه اش وسواس داشتم که خوب حرف بزنم. انقدر  هول بودم آدامسم پرید ته گلوم. خودم رو شماتت کردم از این بیچارگی. اومد پایین کتابش رو بگیره. اون وضعیت اضطراب، وسواس، عدم اعتماد به تفس بدتر شد. همه اش عیب به خودم میدیدم. فکر کنم تو حرفام تپق زدم. تمام مسیر فکرم درگیر برداشت های سال بالایی، بیچارگی خودم و اینا بود. 

رسیدم خونه. دوست جدید از توییتر پیدا شده ام که از قضا پزشک و دختر یکی از اساتید بزرگ بود زنگ زد بهم. قرار بود مدتی گرگان هست همو ببینیم. قرار گذاشت یه کافه. 

تمام مدت قبل رفتن، حین ملاقات و بعدش، اضطراب این رو داشتم که چطور به نظر میام؟ آیا اون از من خوشش میاد؟ از این فکرها. 

به نظرم برمیگرده به مامی ایشوی من همه ی اینها. از نظر مامان همه چیز باید اونطور باشه که مدنظرشه. وگرنه با غضب و تندی مواجه میشی. سرسنگین میشه بعدش. بعدش نگاه های سنگینش اذیتت میکنه. و دایورت هم تا یه جایی جوابگوعه. نمیخوام بد مامنومو بگم. همه ی اینها نشات گرفته از محبتشه. و احتمالا وسواسی که تنیده شده به همه رفتارش. 

همین الگو برداری پرفکت بودن و گرفتن تاییدیه تو تمام روابط بیرون من تنیده شده. من خیلی خودمو اذیت کردم امروز. 


چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه. اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام تخصص چی؟ .

همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، هنوز وارد بالین نشده ام، هنوز مردم ندیده ام، حداقل 4 سال دیگه دانشجوعم. معلوم نیست تا اون موقع سیستم وزارت بهداشت چطور بشه. اما خب، میدونین؟ گونه ی انسان ذاتا اینطوره، همینه که باعث شده تا به اینجا بقا داشته باشه. 

من نمیدونم، شاید شماها که خواننده ی وبلاگ هستید متوجه شده باشید تم نگرانی های من تکراریه، نمیدونم قبلا در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا نه. خودم یادم نمیاد. راستش دغدغه هام مزمنن. همیشه همراهمن و من انگاری عادت کرده ام اما همچنان با درک درد. 

امروزم به بطالت محض گذشت. عملا درسی برای خوندن نبود. خونه نشین هم بودم. تو کارهای خونه هم مفید نبودم و خلق مادر با من چندان موافق نبود. به خوندن کتاب مرگی بسیار آرام مشغول شدم، کمی ساز زدم، فیلم دیدم. هیچی. همین حس بطالت و بیهودگی من رو بیشتر فکری میکنه. فکر به آینده ای که من توش کار میکنم و مفیدم. درآمد دارم! و نگاهم به جیب بابا نیست. 

نشسته بودم به زور اپیدمیولوژی بیماری های اطفال رو میخوندم. مبحث بیهوده ای بود. باز فکری شدم. ناگاه ذهنم رفت سمت خاطره ی سفر چند سال پیش مون به تهران. عید نوروز بود. قرار بود خانواده ای رو ببینیم. خانواده ای که مقام دولتی ای داشتن، دختر خانواده از قضا پزشکی میخوند. پیش اون خانواده حس حقارت عمیقی میکردم. مخصوصا در برابر دخترشون. همه چیز تموم میدیدمش. لاغر اندام زیبا و پزشکی خوان. اونم تهران. موقعیت خانوادگی توپ. ازش بت ساختم تو ذهنم. سالها، تا همین دم کنکور! خلاصه از اصل ماجرا دور نشم. اون موقع که کلی احساس حقارت میکردم من تازه نوجوون،  وعده ی روزهای بزرگی رو به خودم میدادم. روزهایی که تبدیل شده باشم به موجودی مثل دختر اون خانواده 

چند سال گذشته؟ 6 سال. تو این سالها تن روحم کشیده شد رو زمین خاکی! اگر با دقت نگاه کنی زیر این درخشش الآن حتما اثری از اسکار اون زخم ها و شکستن ها میبینی. قبولی دبیرستانم. اتفاقاتی که برای من و خانواده ام افتاد، اتفاقاتی که عقلا من تو اون سن نباید تجربه میکردم، سیستم پادگانی دبیرستانی که روحم رو کشت. دو سال منتهی به کنکور که هر شب آرزوی بیدار نشدن کردم. همه اون روزها نمیفهمیدم اما با هر شکستن انگار جلایی به وجود من داده میشد! 

تا که امروز، تو سال سوم پزشکی، نه تنها آرزوی جایگاه اون دختر رو نکردم، که به جلا و استقامت خودم افتخار کردم. اما میدونی چیه؟ دردهایی مزمنن. که میبینمشون از همون 6 سال پیش. چهره عوض کرده ان اما همون جنسن. نمیدونم 6 سال دیگه مستقل تر و بالنده تر میشم هم باز دنبالم هستند یا نه. گفته ام قبلا، دردهای مزمن به مراتب جانکاه ترن. دردهای حاد تکلیفشون معلومه. یا میکشن یا درمانشون پیدا میشه. اما دردهای مزمن میسابند. روحت رو، حوصله ات رو، همه چیزت رو. 


من یه تئوری ای داشتم؛ که اینستاگرام مثل یه شهره با رنگ و لعاب کاذب. که همه خوشحالند، یک از یک خوشبخت تر. توییتر مثل فاضلاب همون شهره. از این نظر که رنگ و لعاب و لبخندهای کذایی توش نیست، مردم اغلب از بدبختی ها مینویسن و. 

اما حالا که دقت میکنم چند وقتیه توییتر هم همون تم کی از همه خوشبخت تره رو داره به خودش میگیره. یا شاید هم داسته از قبل. شیوه اش زیرپوستیه. 

توییتر رو باز میکنم، میبینم چه قدر همه دیت رفته انه، روابط جدی داشته اند و دارند.اگر کسی خدای نکرده اقرار کنه که این چیزا رو نداشته هزاران لایک و منشن میخوره که خاک بر سر بدختت کنن چه زندگیه داری؟ [البته از طرفی، عده ای با این که تجربه ی یار در بر رو داشته اند، ملامت میکنن  یار یار کردن بقیه رو ]، این وسط من میمونم با کلی خلا.که نخواستم با کسی باشم،جنسم هم طوری نبوده اینطور اتفاقی بیفته.به خودم ایراد میگیرم که نکنه با این رویه زندگی تا ابد تنها بمونم؟و بعد یاد حرف بعضیا میفتم که میگن تو کوچولویی هنوز،و بعد یاد حرف عده ای که اون پسر 23 ساله رو که گفته بود هیچ کدوم از موارد رو نداشته ،مسخره کردند.من میمونم و من و کلی فکر متناقض!

میبینم که چه قدر همه رفیق دارند، و بعد خودم رو میبینم که نه اونطوررر رفیق ندارم.دوست چرا اما رفیق بذله گو،رفیق غم خوار و همپا ندارم.یادم میفته مه پروژه ی دوستیم با ف که حساب رفاقت ریخته بودم باهاش چطور خورده تو دیوار.

خانواده ی دختران دم بخت چه بی دغدغه جهاز زندگی میدن و چه راحت خونه درخور پیدا میکنن جوونا، و من .

چه قدر خانواده ها حامی حقوق ن هستند چه قدر همه دیدگاه هلی سنتی شون رو کنار گذشته ان!اون دختره دم بخت رو یادمه توییت کرده بود چه قدر از لحاظ خانواده شانس آورده ام. مادرم بهم گفت هر وقت دیدی حمایتت نمیکنه عواطفت رو قول بده جدا بشی. و من یاد بحثم با پدرم افتادم که میگفت زن نباید حق طلاق داشته باشه چون زن احساساتیه و هی میخواد از این ابزارش استفاده کنه، زندگی زندگی نمیشه اینجوری. 

مغزم رو کثافت برداشته


بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 

نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.

Embarrassment 

از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

محمدحسین قربانی طب کده Josh مژگان نوشت پالامال راه اندیشه ایران دی آکادمی زیست شناسی رشته ی وصال ابهام ها