آسمون رو ابر محکمی گرفته ،همه جا خیس و نمناکه ولی بارون نمی باره. هنوز که هنوزه ته وجودم عادت به این آب و هوا ندارم انگار. انگار که شالوده ی من با آب و هوای جنوب غربی ریخته شده . انگار که باید کلی دیگه بگذره تا چشمام عادت کنن.
کلاس کرم شناسی با هزار جور زحمت و مشقت برای باز نگه داشتن چشمام و awake بودن، تموم شده . کلی وقت دارم از الان تا ساعت تشریح. همکلاسی هام رو میبینم که گله گله راه افتادن و دارن با هم حرف میزنن. به خودم خرده میگیرم که چرا تو جز دسته ای نیستی؟ شاید زشت باشه که همیشه تک میپری ! تلاش میکنم برای باز کردن گره صحبت و گفت و گو . اما انگار رغبتی ندارم. من اینطوری نبوده ام قبلا.
با حال عجیبی راهم رو کج میکنم سمت بوفه . قهوه فوری میخرم . نرخ جدید بوفه برق از کله ام میپرونه . چاره ای نیست ،جدا سرگردنه اس!
سال بالاییم رو میبینم . دو سه بار از اول صبح چشم تو چشم شدیم هر بار که خواستم سلام کنم ،خودش رو زده به اون راه! بیخیال میشم . لیوان رو تا نصفه آبجوش میریزم و راه میفتم به سمت کتابخونه. نقطه عطف امن .
کتابدار و منشی کتابخونه بسیار بااحترام و خوش اخلاق برخورد میکنن . بارها شده برای من دانشجو از جا بلند شده اند! یه وقتایی فکر میکنم من رو با شخص دیگری اشتباه گرفته اند . ولی همین دیروز منشی به مسئول کمیته تحقیقات من رو اشاره کرد و گفت خانم فلانی ، از دانشجوهای خوب ما هستند ! واقعا برام عجیبه رفتارشون ! من که مثل بچه های دیگه سرم رو میندازم زیر میام و میرم ! در پی جوابم .
کتابخونه خالیه ولی مثل همیشه همکلاسیم جناب ع نشسته سخت در لاک خودش فرو رفته ! ایشون همون دانشجوییه که نمره هم اضافه میاره . به این صورت که نمره کامل میگیره و نمره ارفاقی اساتید رو اضافه میاره ! بگذریم . ع هم همیشه تنهاست ، بیصدا انقدر که بعد از ترم 2 فهمیدم همچین شخصی هم وجود داره .
نشستم و همزمان پسری کنارم نشست. بوی تند سیگارش توجهم بهش رو بیشتر کرد . کتاب آناتومی اندام دستشه و معلومه اندک ترمه . هندزفری اش رو گذاشته تو گوشش و با بلندترین صدای ممکن آهنگ پلی کرده. آشفته اس ، دستاش روی چشماش و صورتشه . دلم میخواد از این حال بدش کم کنم. دلم میخواد بهش بگم اگه مشکلی داره در موردش حرف بزنه تا خالی بشه. حتی شاید بتونم کمکش کنم . اما سد لعنتی همیشگی بین دخترها و پسرها دستم رو میبنده . سدی که سالهاست بیخودی کشیده ایم. . .
کنج دنج کتابخونه ایم . دختر و پسری با وضع اسفباری مثلا دارن درس میخونن . کر کر خنده ی بی مورد و عشوه های خرکی.با اولین نگاه متوجه شدم کنکوری ان ! دختره بدجوری نگام کرد . انگار که به حریم شخصی اش شده !
اهمیت ندادم، نشستم و داشتم کیت کتم رو باز میکردم که برگشت چشم غره رفت بهم به خاطر سر و صدا! نگاهی به میزشون کردم. یک کاسه اسمارتیز ! یک ماگ قهوه، آجیل، کیک .! خدایا!!! این چه تشریفاتیه ! لحظه ای روزهای پشت کنکور خودم از ذهنم گذشت. نذاشتم فکرم پخش بشه. اپسیلون دیگری از یادآوری اون خاطرات استعداد این رو داشت که دلم رو بتره.
با گفتن سخت نگیر و بیخیال ، سعی کردم متمرکز بشم روی درس . نتونستم. تمام تلاشهای من برای درس خوندن توی کتابخونه بی فایده اس. نمیتونم جایی به جز لونه ی خودم و میز سفیدم درس بخونم :/
همیشه کتاب غیر درسی توی کیفم هست. با مسرت درش آوردم و مشغول شدم .
هی میخونم،هی فکر نمیذاره ادامه بدم! که چرا؟! چرا وجه اشتراک ندارم با کسی برای حرف زدن؟ چرا علایق من مثل بقیه نیست؟ چرا چیزی که اونا رو به وجد میاره برای من مسخره اس و بالعکس؟
دوباره ابر فکرها رو پس میزنم و میخونم. کتاب، اتوبیوگرافیه و حکایتی تلخ.
باز فکر.
بذار ببینم بقیه وجه اشتراک و موضوع حرف زدن هاشون چیه؟!. خیلی دلسرد کننده اس که نتونستم به این سوالم پاسخ بدم! انگاری، انقدر ناجذاب ! بوده تاپیک حرف زدن هاشون که همیشه بی توجه رد شده ام.
از خودم میپرسم میشه یه روز دستی بیاد و این ابرها رو بزنه بره؟
ته صدای منفی جواب میده که نذار امید،مثل انگل روح ات رو آلوده کنه.
و فکرها ادامه دارند،همچنان.!
درباره این سایت