دختر بزرگ خونه که باشی ، روزگار همه دل نگرونی های بقیه افراد خونه رو به خوردت میده . بی صدا !
مثل مامور شکنجه، با چکمه های سیاه چرمی و دست دستکش پوشیده بیخ گلوت ! با لبخندی اغواگرانه و نگاه بدذاتانه!
شاید هیچ وقت ،هیچ کس نفهمه که تو ، کنج اتاقت همچنان که بقیه فکر میکردند داری برای امتحانت میخونی ،از دلشوره ی آینده ی برادرت و اوضاع و احوالش ، قلبت ضرب گرفته باشه . تا اونجا که دست به دامان پروپرانولول شده باشی!
شاید هیچ وقت کسی نفهمه که تو نگران غصه خوردن های پدر بوده ای. نه این که واضحا مسئله ای وجود داشته . غصه خورده ای بابت غصه های نگفته و مدفون شده زیر غرور پدرانه اش.
شاید هیچ کس نفهمه که تو واهمه داشته ای از این که مادرت، به خاطر کدر نشدن دل توی بچه، دل مشغولی هاش رو نگفته و ریخته باشه تو خودش ! ترس داشتی از جمع شدن همه ی اونها و بروزشون به شکل چروک صورت و سفیدی مو .
هیچ وقت هیچ کس نمیفهمه ، گاه به بی تفاوتی هم متهم و محکوم میشی ! اما باز هم هیچ کس از قصه های شکنجه دهنده ی مخصوص بند تو، باخبر نیست .
درباره این سایت