مامان هیچ وقت مستقیما نمیگه دلم دست پخت تو رو میخواد. ولی به محض این که تعطیل میشم ، تدارک غذاهای مخصوص من رو میبینه. مثل الآن . که نمیدونم چه جوری رفته میگو خلیج فارس پیدا کرده ، به هوای اون میگو زعفرونی خاص !

داشتم سیب زمینی خرد میکردم ، کف پاهام روی سرامیک خنک یه کیف کم رنگ خاصی به سیستم اعصاب مرکزیم میفرستاد D:

بوی تند جوشیدن زرچوبه توی آب جوش باقالی پلو ، صدای آواز بابا: تا بهار زندگی ،آمد بیا آرام جان .

مامان مثل فرفره مثل همیشه مشغول کار و این بار مشغول جمع کردن وسایل برای سفر.

تو ذهنم این ها همه نشانی از امنیت و خوشبختی تعبیر میشدن :)

کم کم میگو ها مزه گرفتن ، بیشتر ذهنم کشیده شد سمت خاطره ی بهار 96 و خلیج بوشهر .

من دختر کنکوری دائم الاضطراب با مانتو آبی فیروزه ای کتون، سعی در آروم کردن و خوب جلو نشون دادن زندگی. ماهی فروش کنار پیاده رو تازه از صید اومده بود و میگوهای صورتی تازه اش وسوسه میکرد آدمو .

بابا یه مقداری خرید و داد دست من . پاک کردم و شستم و پختم . همچنان با استرس برای مامان که از میگرن به خودش میپیچید .

برای ناهار ظهر باقالی پلو نوبرونه پختم. 

هیچ وقت توی خواب هم خیال نمیکردم که یه روز اون عذاب ها، اون استرسهای خو گرفته، اون سیاهی ها یه روز نیست بشن .

انگاری دستی از غیب جادو کرد !

درسته که اون موقع دلهامون لحظه ای آروم نمیشد ،همه اش واهمه ای ناگفته پشت دل ها و لب هامون لونه کرده بود،  هنوز هم مامان و بابا به هوای اون ناهار ظهر عید من رو وادار میکنن که تکرار کنم اون مزه ها رو :)



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بسیج دانش آموزی شهرستان کنگاور حضرت تنهاي به هم ريخته... فایلهای حقوقی ایران حکایات قدیمی همه چی از همه جا دانلود رایگان گروه آموزش مسائل زناشویی Roger