سرپا و اوکی به نظر میرسم. ولی روحم، جانم انگار که تو کالبدم نشسته گریه میکنه. قلبم آتیش گرفته. امروز خیلی خودم رو اذیت کردم. اگر دفتر دستتک ثبت گناه وجود داشته باشه، امروز من کافر مرتد بودم. ظلمت نفسی!
صبح با عذاب وجدان دیر از خواب بیدار شدن از تخت اومدم بیرون. ساعت فکر کنم نهایتا 9 بود. این عذاب وجدان رو همیشه مامان با نگاه های سنگینش گاه با حرف های قطعه قطعه سنگینش بهم القا میکنه. بیخیال. نگاه های مامان همیشه سنگین بوده. نمیدونم و نمیتونم تمییز بدم از سر عادته یا کنترل همیشگی همه جانبه و سواس.
آماده شدم برم کتاب عفونی سال بالاییم رو بهش پس بدم. کتابش رو نخوندم اصلا. از این که هم خودم رو مسخره کردم هم سال بالایی رو الاف احساس گناه داشتم. به سر و صورتم رسیدم که بی روح به نظر نیام. رسیدم بیمارستان. پشت تلفن باهاش حرف میزدم که بیاد پایین. همه اش وسواس داشتم که خوب حرف بزنم. انقدر هول بودم آدامسم پرید ته گلوم. خودم رو شماتت کردم از این بیچارگی. اومد پایین کتابش رو بگیره. اون وضعیت اضطراب، وسواس، عدم اعتماد به تفس بدتر شد. همه اش عیب به خودم میدیدم. فکر کنم تو حرفام تپق زدم. تمام مسیر فکرم درگیر برداشت های سال بالایی، بیچارگی خودم و اینا بود.
رسیدم خونه. دوست جدید از توییتر پیدا شده ام که از قضا پزشک و دختر یکی از اساتید بزرگ بود زنگ زد بهم. قرار بود مدتی گرگان هست همو ببینیم. قرار گذاشت یه کافه.
تمام مدت قبل رفتن، حین ملاقات و بعدش، اضطراب این رو داشتم که چطور به نظر میام؟ آیا اون از من خوشش میاد؟ از این فکرها.
به نظرم برمیگرده به مامی ایشوی من همه ی اینها. از نظر مامان همه چیز باید اونطور باشه که مدنظرشه. وگرنه با غضب و تندی مواجه میشی. سرسنگین میشه بعدش. بعدش نگاه های سنگینش اذیتت میکنه. و دایورت هم تا یه جایی جوابگوعه. نمیخوام بد مامنومو بگم. همه ی اینها نشات گرفته از محبتشه. و احتمالا وسواسی که تنیده شده به همه رفتارش.
همین الگو برداری پرفکت بودن و گرفتن تاییدیه تو تمام روابط بیرون من تنیده شده. من خیلی خودمو اذیت کردم امروز.
درباره این سایت